چه سحرگاه تلخی بود.
رویاها به ناگاه زنده شدند.
پا گذاشتند بر دلم.
دلتنگی را از لب پنجره برداشتند.
پاشیدند در فضای اتاق.
و خواب را از چشم هایم ربودند.
با خود بردند زیر باران در فضای بیرون.
تا کل امروز را بوی دلتنگی بدهم.
آسمان فقط می داند.
چند ابر پنهان.
در این پاییز رو به پایان.
در دل آدم ها باریده.
تا آدم ها رسما تنها.
به استقبال سرد ترین فصل عمر رفته باشند.
اما این روزها هم خواهد گذشت.
مثل آدم های قصه پاییز.
درباره این سایت