محل تبلیغات شما

واژه های از جنس آسمان



باز یک مسیر نزدیک دور
فاصله انداخت در من و تو.
این ناگهان دلتنگی.
امان نمی دهد دمی.
تا لبخندی را به یاد بیاورم.
که از تو چیده ام.
به وقت بی وقت فراموشی زمان.

شوخی نیست.
این دو روز زندگی.
که نیامده گذشت.
آن هم با تو و بی تو.
این لحظه لحظه مردن.
از من مترسکی ساخته.
که بر بی حاصلی عمر.
یک پا در خود ایستاده.

چند سطر مانده تا باران.
تا های و هوی سکوت.
تا پرواز رویای بی بال.
من از لبخند پنجره حرف می زنم.
از بی قراری آسمان.
از جاده های منتظر.
کجا جا ماندی که.
صبر بی صبر شده.

این حال و هوای من نیست.
بی قراری پنجره ای است.
که در این چند سطر دلتنگی.
هوایی شده تا.
تو را ببیند.
این ناگهان دلتنگی ها.
حال و هوای پیچکی است که.
پبچیده بر سقف این اتاق.
تا چتری باشد برای.
دلتنگی های من.

بارانم،منتها قطره ای که.
یک بار از اوج.
دوره می کند سقوط را.
تا به حقیقت نزدیک شود.
اما گم می کند حقیقت را.

آخرین تصویر.
برای همیشه.
نقش می بندد در ذهن.
مثل قاب عکسی.
بر دیوار خانه ای قدیمی.

من قطره ای از بارانم.
که روزی غم انگیز.
چکید بر قاب عکس قدیمی.
و اشکی شد.
بر خاطره ای زیبا.

به خوابم نمی آیی و من.
دائم پریشانم.
از من دور نشو.
من در این دالان تاریکی مطلق.
دستانم به سمت تو دراز است.
گم خواهم شد.
و در خود فرو خواهم رفت.

اینطور که پیداست.
راه تویی.
و من گم شده این راهم.
اگر در این زمستان بمانم.
یخ خواهم زد و یخ.
و در آخر آب خواهم شد.
و پای خاک این سرزمین.
در پی تو خواهم گشت تا ابد.

بیا به عقب برگردیم.
به زمانی که از آن ما نبود.
و ما با واژه آشنایی، آشنا نبودیم.
شاید تحمل تنهایی حالا.
راحت تر از این آشنایی بود.

بیا به عقب برگردیم.
به زمان اولین مواجهه ها.
که در مرز آشنایی و تنهایی.
جایی میان تردید خود.
پناهنده بودیم.

بیا به عقب برگردیم.
شاید این بار.
جور دیگری با هم آشنا شدیم. 
و زمان جور دیگری گذشت.
 تا دست های ما خالی از هم نباشد.

این جهان جایی مرده.
یک روز مثل همین روزها.
که در خلوت سکوت.
گلی شکوفه زد.
اما صدای خنده ای نیامد.
شاید چون کسی هرگز. 
حتی فکرش را نمی کرد که.
در مرگ هم زایشی باشد.

از شهر فقط بوی مرگ می آید.
و از آسمان صدای آبی سکوت.
که با زبان بی زبانی.
می گوید صبر کن تا.
رنگ ها را به یاد بیاوری.
بعد یک خط ممتد سپید.
در انتهای فصل سپید.

ایستاده ام در خودم.
دستم به جای بند نیست.
حس می کنم دارم غرق می شوم.
و از کسی کاری ساخته نیست.
این یک خواب نیست.
من بیدارم.
باور کن من بیدارم.
به سیاهی این روزگار قسم من بیدارم.

در یک پاییز رنگ باخته.
خبر آمد که ماه در آسمان است
در آسمان صاف صاف.
و از من جز نگاه.
هیچ برنیامد برای استقبال.
ایستاده ام در خودم.
و غمگین تر از پاییز.
به رقص لحظه ها می اندیشم.

چطور می شود از خود فاصله گرفت.
وقتی حتی در سفر هم.
باران را.
او را.
و این خاطر های یکی در میان را.
که ندیده و نشنیده.
در من ریشه دوانده اند.
نمی توان فراموش کرد.

از این همه او.
به کجا می توان پناه برد.
از این آواری که.
نه خواب می شناسند و نه بیداری.
نه مکان می شناسند نه زمان.
این حجم از او، کی در من جا ماند.
چرا آدم ها وقت رفتن.
تمام خود را با خود نمی برد.

چه سحرگاه تلخی بود.
رویاها به ناگاه زنده شدند.
پا گذاشتند بر دلم.
دلتنگی را از لب پنجره برداشتند.
پاشیدند در فضای اتاق.
و خواب را از چشم هایم ربودند.
با خود بردند زیر باران در فضای بیرون.
تا کل امروز را بوی دلتنگی بدهم.

آسمان فقط می داند.
چند ابر پنهان.
در این پاییز رو به پایان.
در دل آدم ها باریده.
تا آدم ها رسما تنها.
به استقبال سرد ترین فصل عمر رفته باشند.
اما این روزها هم خواهد گذشت.
مثل آدم های قصه پاییز.

فردا اگر به دیدنت آمدم.
سکوت خواهم کرد.
تو از چشمانم شعری بخوان.
من تمام حرف هایم را.
در همین کلمات به انتظار نشسته ام.

چشمانم به تو خواهند گفت.
که دلتنگی گاهی می تواند.
کسی را با خود ببرد.
به دورترین نقطه خودش.
بی آن که کسی بفهمد او نیست.

از من نپرس کجا بوده ام.
که خودم هم جوابش را نمی دانم.
فقط می دانم نبودنم دست خودم نبود.
وقتی کسی خودش را گم می کند.
کسی جز خودش نمی تواند پیدایش کند.

آخرین جستجو ها

ibadasco کدهای جادویی گفتنی ها latylicment Thomas's receptions مد ساب وب سایت آموزشی و پژوهشی مهندس امیرخانلو ematapex آهنگ های قدیمی وسنتی Julie's receptions